Diaries



من وقتایی  که توی راه بودم خیلی دلم می گرفت. همیشه دوست داشتم با یکی حرف بزنم تا کمتر دلم بگیره. تو ظاهرا اینجوری نیستی یا اگرم باشی من اونی نیستم که بخوای باهاش حرف بزنی چون شماره هام هنوز بلاکه و تو اصلا اهمیت ندادی که آنبلاکم کنی.

اشکالی نداره. بالاخره یه روزی منو می بینی و اون روز شاید من دیگه هیچ جای زندگیت نباشم. 

نتت خاموشه. ایشالا به سلامت برسی. پیشاپیش خسته نباشی. من می خوابم.


ساعت دوازده و بیست دقیقه شبه. یه جور حس خیس و چسبناک وادارم کرد بیام بنویسم. روزهایی بود که همین نوشتن نجاتم می داد و خدا می دونه اون دوتا وبلاگ چی شدن، می گن ناخودآگاه آدم برای اینکه از آدم حمایت کنه خاطرات خیلی ناخوشایند رو توی خودش دفن می کنه و من روی همین حساب فکر می کنم تقصیر پرشین بی نبوده و من توی یه لحظه وحشتناکی که یه جایی توی اعماق حافظه ام چالش کردم وبلاگارو حذف کردم. چون یادمه حس خوبی نداشتم. از غم نوشته بودم، از چاهی که توش بودم و زندگیم که به قول نی نی سایتی ها شبیه بامداد خمار بود از مستی هم نوشته بودم فقط یه پست، البته که مستی در کار نبود و همش تشنگی بود و هنوز هم هست.
تشنه مه و یه حس خیس و نمناک دارم که وادارم می کنه اینجوری کلمه ها را یه انگشتی تایپ کنم و هی تند تند بگم و بگم و بگم و مثل وقتایی که مشت پشت مشت می کوبم روی جلد مرطوب کننده اکسترا سافت هی جمله به جمله رهاتر بشم آزاد بشم ازین قید لعنتی که دورم تنیدم به امید اون بالای رنگی رنگی کمیاب که خیلیا می گن اصلا هیچ جای دنیا نیست حتی تو قصه های پریا.
هوا خوبه. بهار میه مثل تمام بهارایی که تو عمرم دیدم. خونه بوی مایع دستشویی جدیدمو می ده توی دستشویی تمیزی که امروز شستمش و شاخه اقاقیایی که دیروز موقع پیاده روی چیدم.
امروز خیلی خوب کار نکردم. بیشتر حواسم پرت بود شب هم که نشستم سرکار مهرداد اومد قفلو درست کنه که دوساعت حدودا وقتم رفت. طفلک خیلی پسر خوبیه انشاله که بهترین ها براش اتفاق بیفته و شادترین زندگی رو داشته باشه.
کاش منم بتونم شادی رو به قلب خودم برگردونم بوی خوبی رو که از شیشه ادکلن خالی برای همیشه پریده انگار
میخوام زندگیم پر از نور و بوهای خوب باشه، بوی اقاقیا و رز و نرگس، بوی اسانس کاپیتان بلک و ولنتینو، بوی افترشیو مردی که دوستش دارم و بوی ادکلنش توی بغل من
It sucks to go after someone who doesn't want you that much


ساعت بیست دقیقه به چهار صبحه. تازه لپ تاپو خاموش کردم داشتم توی تخت کار می کردم، چهار صفحه کار ویرایش ترجمه انجام دادم و حس خوبی دارم، اصلا فکر نمی کردم بتونم کار کنم، چون خیلی خسته بودم، صبح با صدای پرنده ها و وقتی هوا کامل روشن شده بود خوابیده بودم چون دیشب تا صبح مثل یه مانیاک داشتم شعر و داستان و نقد میخوندم، ساعت فکر می کنم یازده و خورده ای بیدار شدم، سرشب اومدم یه ساعت بخوابم که خوابم نبرد، همش گوشیمو برمی داشتم و چک می کردم که شاید زنگ بزنه، توی تلگ و وات بلاکش کردم و دیگه واقعا نمیخوام باهاش حرف بزنم، اصلا جواب نمی ده رابطه به بن بست رسیده یعنی خیلی وقت بود رسیده بود من نمی خواستم بفهمم و هی دنبال دری پنجره ای جایی می گشتم که ادامه بدم.
درباره کلی چیزها میخواستم بنویسم اما خوابم گرفته و همه چیز از ذهنم پریده.
یه ساعت پیش وسط کار یه لحظه صداش اومد تو ذهنم و اون س و وقارش موقع حرف زدن و مغزش که به آدم احساس امنیت می داد و رفاقت مجازیمون، رفاقتمون یادم اومد بعد یهو انگار یکی یه لیوان آب یخ پاشید تو صورتم به خودم گفتم واقعا بلاکش کردی؟ دوستی خوبتون پس چی؟ اما دیگه کاری نمی تونم بکنم اگر دوباره آنبلاکش کنم فکر می کنه تعادل روانی ندارم، که البته اگر این موضوع رو تا الان نفهمیده باشه خیلی گیجه
دلم تنگ میشه برای صداش، همش از صداش می گم و فقط دلم برای صداش تنگ میشه چون خودشو که نمی دیدم، فقط یه صدای گرم خش دار خسته بود که مثل یه پتو مسافرتی کشیده بودمش رو تنم و سرم گرمش شده بود، فقط صدا بود و عکس، عکس هایی که هر کدوم یه شکل بودن و صاحب اون صدا هیچ جا نبود.
همیشه همینجوری بوده، آدما وقتی خیلی تنها شدن، وقتی از آدما ناامید شدن دلبسته اشیا شدن، دلبسته حیوونا، دلبسته کلمه ها، و دلبسته صداها، منم توی تمام این مدت یه صدا داشتم که صبا به عشقش بیدار می شدم، گاهی وسط خواب حتی بیدار می شدم عکسشو نگاه می کردم و دوباره می خوابیدم، می خواستم مطمئن بشم سرجاشه، عکسشو می گم، آخه بهش دل بسته بودم.
هنوزم از آدما ناامیدم، ازشون می ترسم، ولی اون صدا و اون بن بست هم خسته و کلافه ام کرده بود، دلم برای رفاقتمون تنگ میشه ولی فکر نکنم به خودش زحمتی بده و کوچه جدیدی نشونم بده.


دوست دارم بیدار بمونم اما فردا پنج تا کلاس دارم، امروزم روز شلوغی بود وقتی اومدم خونه اول غذا خوردم چون صبحانه و ناهار نخورده بودم و کلاس پشت کلاس رفته بودم، بعدش فیلم جولی اند جولیا رو دیدم و خواستم یکم چشمامو ببندم تا بیدار شم بشینم سر کار اما دوساعت یا بیشتر خوابیدم خواب شیرینی بود چون حسابی خسته و بی رمق بودم، وفتی بیدار شدم قهوه خوردم و نشستم پای ویرایش ترجمه که خیلی هم عالی پیش نرفت هنوز صفحه ۴۸ هستم از ۸۳ صفحه فصل اول، بعضی جمله هارو چهار یا پنج بار میخوندم و چون ذهنم کامل رفرش نشده بود نمی تونستم بفهمم قشنگ شده یا نه، وقتی هم که کلمات و جمله هارو پشت سر هم تکرار می کنی گاهی کامل بی معنی می شن بعد انگار داری صداهای نامفهوم درمیاری و مغزت بین دال و مدلول ها ارتباط درست برقرار نمی کنه، دلیلش فقط قراردادی بودن رابطه شون میتونه باشه و چقدر سخته احساسبی ربطی توی روابط قراردادی
کار زیاد باعث میشه به رابطه ای که تموم شده کمتر فکر کنم، رابطه ای که در آغاز هیچ نبود و هیچ کجا نبود و من ذره ذره ساختمش، اول هیچی ازش نمی دونستم چیزهایی رو هم که می دونستم فقط توی ذهن من واقعیت داشتن، بعد که شناختمش فهمیدم ماکارانی دوست داره در حدی که اگه گرسنه باشه و عکسشو ببینه عصبی میشه، فهمیدم بی حوصله است، دوست داره داستان بنویسه و مثل من شعر گفتن توان روحی زیادی ازش می گیره، فهمیدم مثل خودم حوصله نداره دائم پیش یک نفر باشه و اونقدر خوب بود که فکر نکنه با وجود این فکرش باید یکیو بگیره تا کاراشو بکنه و باهاش بخوابه، البته شایدم بعدا بگیره چون بعدا فهمیدم اونقدر بی حوصله است که اگر روزی ازدواج کنه با دختری ازدواج می کنه که ده بیست سال ازش کوچیکتره و کامل ازش اطاعت می کنه و خصوصا اهل بحث کردن نیست، فهمیدم کپتال بی من هم سنتیه تا حد زیادی، اون جنتلمن منور الفکری که تو ذهنم ساخته بودم کم کم ازین آدم فاصله گرفت و موجودیت مستقل پیدا کرد، فهمیدم دچار خطای شناختی شدم دوباره و هر آدم خوش تیپی وما روشنفکر هم نیست، دیگه اینکه فهمیدم داره از زندگی کردن فرار می کنه یا پیش من تظاهر می کنه که داره اینکارو می کنه، و خدارو شکر که فهمیدم باید رابطه رو تموم کنم رابطه ای که در آغاز هیچ نبود و هیچ کجا نبود و هنوزم هیچ نیست و هیچ کجا نیست
The thing about this kind of relatoonships is that the person can get away easilly as if he has not exist at the first place, like you've been talking to a ghost who had no body but a voice and of course lots of power
Once you re talking to him passionatly and suddenly he s nowhere and you re all alone again, and one even worse thing about my ghost is that he was emotionally unavailable


فکر می کنم رابطه مسخره مجازیم واقعا تموم شده، امروزم با حال خراب بیدار شدم به خاطر اتفاق دیروز بعد توی حموم تصمیم گرفتم به اون روانی زنگ بزنم، هنوز حالش خراب بود و خیلی با احساس حرف می زد و یه دفعه ام گریه اش گرفت، گفت همش با خودش درگیره که چرا باید کارایی رو که می کرده نکرده مثلا چرا منو مسافرت نبرده سال اول ازدواج، با خودم گفتم سال آخرم که رفتیم که هنوز جرات نداشتی عکسشو جایی share کنی. حالم خیلی خیلی خراب شد بعد حرف زدن باهاش، به کپتال بی هم هرچی پی ام و پیام دادم جواب نداد، حالم خیلی خیلی خراب بود، یکم خوابیدم بعدم که بیدار شدم دوباره قهوه خوردم اما اصلا نتونستم کار کنم یه فیلم مسخره مال سال ۱۹۹۵ دیدم که آخرش مثل قصه پریا تموم شد، آخرای فیلم تصمیم گرفتم خودمو جمع و جور کنم و به زندگی برگردم، زنگ زدم پیتزا سفارش دادم که نیم ساعت پیش آوردن یادم افتاد که تو خوابگاه نمی تونستم دیروقت پیتزا سفارش بدم چون نگهبان عنتر علاوه بر قوانینی که بود خودشم یه چیزایی وضع می کرد، بعد یاد خونه مامان افتادم که اگه بخوام پیتزا بگیرم باید از کسی بخوام زنگ بزنه چون خودم اجازه صحبت کردن با مردهارو ندارم
تصمیم گرفتم از آزادی و تنهاییم نهایت استفاده رو بکنم، همش برم بیرون، خوب کار کنم و رو به پیشرفت دائمی باشم.
امشب لباسایی رو که دوست ندادم جدا می کنم که رد کنم ازین به بعد فقط چیزایی رو می پوشم که دوست دارم و کارایی رو می کنم که باهاشون حال می کنم‌.
این ماه چندتا کار زیبایی رو صورتم انجام می دم تا حالم بهتر بشه. دیگه خسته شدم ازینکه مثل لوزرا زندگی کنم

حالم خراب شد امروز، هم از کسی که منو خیلی می خواست هم از کسی که منو نخواست، جفتشون هم لوزر بودن وگرنه که منو از دست نمی دادن



صدای نوتیفیکیشن چتم با تو توی تلگرام دینگ دانگ بود که وقتی میشنیدمش سرم پر از صداهای شیرین میشد، و صدای چت واتساپمون bunny hoppingبود که وقتی میشنیدمش انگار یه خرگوش توی دلم بالا و پایین می پرید، آخ که چقدر تورو که یکبار بیشتر ندیده بودمت دوست داشتم. آخ که چقدر دلم می خواستت. تازه از کافه اومدم، رفتم که دیوونه نشم، نشستم وسط دود سیگار با صدای بلند موزیک کار کردم، دوسه ساعت کار کردم، رفتم که بهت فکر نکنم، که اینبار دیگه گریه نکنم، آخه چندبار تمومت کنم و گریه کنم باز برگردم از اول دوستت داشته باشم؟ چقدر سرد و گرم بشم و نزدیک نشی، گرم نشی، منو بیشتر از یه دوست بخوای.
صدای نوتیفیکیشن یکی از کافه چی ها دینگ دانگ بود هی صداش میومد و یه نفر مشت می زد توی دلم. خیلی نامردی کپتال بی، کاش میفهمیدی من امشب چه حالی دارم.


تو که از اول هم هیچ نبودی و هیچ کجا نبودی ریز ریز رفتی، ریز ریز هم نیومده بودی، اصلا هیچوقت نیومده بودی و فقط من می دونم رفتن کسی که هیچوقت نیومده یعنی چی. سرابی بودی که هیچوقت نجوشیدی و تو که اصلا نبودی از اولین راهابی که گیر آوردی سرازیر شدی و ریختی تو اون گذشته پر از لجن. می فهمیدم داری می ری، بعد یکسال دوباره موهامو اتو می کردم، خط چشم نمی کشیدم ماسک نمی ذاشتم، میفهمیدم تو که هیچوقت نبودی داری می ری و دیگه کسی مشت نمی زد توی دلم، می ترسیدم بخوابم می ترسیدم توی خواب قلبم وایسه، تا چرتم می گرفت از خواب می پریدم و نفس نفس می زدم، قلبم نامنظم می زد این آخریا، می فهمیدم چشمه من نیستی و تشنه تر شده بودم. اما تموم شد، گذشته پیاده شد برای همیشه رفت و من خطم رو عوض کردم، یا شاید اونی که از اول هیچ نبود و هیچ جا نبود همچنان توی اتوبوس نشسته بود و من رفته بودم. از خودش جدا شد، خودشی که خودش میشناسه نه، خودشی که مال من بود، دوست قشنگ من بود، خودشی که پیشش خود خودم بودم و بهش اعتماد کرده بودم، امروز آدمی که توی اون اتوبوس داشت در جهت مخالف من می رفت از دوست قشنگ منم جدا شد و رفت، رفت دنبال شناسنامه اش بگرده و با خودش باشه، خودشی که مال من بود هم که از آغاز هیچ نبود و هیچ کجا نبود. 


لایف ایز فاکین هارد، وقتی داشتم آشغالارو جم می کردم گفتم، بلید ادامه داره و در این حالت کار کردن خیلی سخت تره، حال آدم خراب میشه ولی فقط خراب جسمی، یعنی جسمت خرابه و وقتی ملاتونین میخوری دراز می کشی روی تخت تا لذت هیچکاره بودنو حس کنی تازه متوجه پاهات میشی که تیر می کشن، مچ پات و انگشتای پات و حتا ناخناش درد می کردن کل روز و تو وقت نداشتی به صداشون گوش کنی، بعدم یاد عشق مجازیت میفتی که دیگه نیس و اون آهنگیو که اونقد پخش شده رفته تو صدر پخشیا گوش میدی و همزمان به کیفیت احساست نسبت به عشق مجازیت فکر می کنی، می دونی اگر قرار بود جسمشو حس کنی بلند بود و چارشونه، دستاش و ناخناش خوشگل بود اما نمی دونی چشماش چه رنگیه، موهاش چجوریه و توی دویست تا عکسی که ازش دیدی هیچوقت پاهاشو ندیدی، شاید بدنش بوی کلوچه های دم بازارو نده یا لباش به قول خودش طعم لبو و باقالی ندن، اصلا اگه یه آدم دیگه باشه چی اگه اشتباه گرفته باشیش چی تازه وقتی دیگه نیست که نمیشه آزمایش کرد و نتیجه گرفت، از همین آزمایشا و نتیجه خواستناهم فرار کرد چون نمیخاس از نزدیک ببینمش و دنبال هیچ نتیجه ای هم نبود
کاش ملاتونین زودتر اثر کنه، می ذاره میذاره دم صب که میخام بلند شم تازه اثر میکنه که اون موقع مجبورم از خواب نوشین دل بکنم پاشم برم کلاس
تجربه زندگی تنهایی با همه سختیاش خیلی امن و تقریبا شیرینه، آی لایک ایت


I come to bed with my journal and decided to play some old song(siavash ghomeishi) and write in my journal, but then i say ooof my hands are slippy because of the moistrizer and I have to Think anout alot of things and them i think about those times when i was a teenager and had plenty of time to writein different journals which I hused to have back then, f.k time is presious

 Evething is great, afew hours ago when i was making my herbal tea and feeling great about being free and healthy and independant, at the exact moment which i  close the lid of my starbucks mug i said: god i love my life and this was the very first time in my life that i actually felt happy and satisfied. Thank god for everything I have and everything i ll get soony


شش دقیقه مونده به ۱۲، هرشب همین موقعا که میشه تاریخو چک میکنم که ببینم چند ‌روز دیگه مونده تا دوماه بشه، لعنتی خواب شبو ازم گرفتی، یه جایی تو قلبم خالی شده و جاش تیر میکشه، لعنت به تو

صبا وقتی بیدار میشم هنوز خسته ام، یه چیزی میخورم میرم کافه میشینم با متن کتاب کلنجار میرم و بعد دوسه ساعت میام خونه یه کله شاگرد دارم تا شب که بشینم پای شام و سریال، به شدت کار میکنم اما نمیتونم سیفون بکشم رو فکر تو، خسته شدم از تو که مثل خوره تو وجودمی چندساله و نمی ری بیرون

لعنت به تو، ف.ا.ک. آف اسهل


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها